گفت چون در آتش افروخته

شاعر : عطار

گشت آن حلاج کلي سوختهگفت چون در آتش افروخته
بر سر آن طشت خاکستر نشستعاشقي آمد مگر چوبي بدست
باز مي‌شوريد خاکستر خوشيپس زفان بگشاد هم چون آتشي
کانک خوش مي‌زد انا الحق او کجاستوانگهي مي‌گفت برگوييد راست
وانچ دانستي و مي‌ديدي همهآنچ گفتي آنچ بشنيدي همه
محو شو چون جايت اين ويرانه نيستآن همه جز اول افسانه نيست
گر بود فرع و اگر نبود چه باکاصل بايد، اصل مستغني و پاک
گونه ذره‌مان نه سايه والسلامهست خورشيد حقيقي بر دوام
قرنهاي بي زمان نه پس نه پيشچون برآمد صد هزاران قرن بيش
بي‌فناي کل به خود دادند بازبعد از آن مرغان فاني را بناز
در بقا بعد از فنا پيش آمدندچون همه خويش با خويش آمدند
زان فنا و زان بقا کس را سخننيست هرگز، گر نوست و گر کهن
شرح اين دورست از شرح و خبرهم چنان کو دور دورست از نظر
شرح جستند از بقا بعد الفناليکن از راه مثال اصحابنا
نو کتابي بايد آن را ساختنآن کجا اينجا توان پرداختن
آن شناسد کو بود آنرا سزازانک اسرار البقا بعد الفنا
کي تواني زد درين منزل قدمتا تو هستي در وجود و در عدم
خواب چون مي‌آيد اي ابله تراچون نه اين ماند نه آن در ره ترا
گر به آخر داني اين آخر چه سوددر نگر تا اول و آخر چه بود
تا شده هم عاقل و هم کار سازنطفه‌ي پرورده در صد عز و ناز
داده او را معرفت در کار خويشکرده او را واقف اسرار خويش
زان همه عزت درافکنده بذلبعد از آنش محو کرده محو کل
باز کرده فاني او را چندگاهباز گردانيده او را خاک راه
گفته بي او، ليک با او گفته بازپس ميان اين فنا صد گونه راز
عين عزت کرده بر وي عين ذلبعد از آن او را بقايي داده کل
با خود آي آخر فروانديش توتو چه داني تا چه داري پيش تو
کي شوي مقبول شاه آن جايگاهتا نگردد جان تو مردود شاه
در بقا هرگز نبيني راستيتا نيابي در فنا کم کاستي
باز برگيرد به عزت ناگهتاول اندازد بخواري در رهت
تا تو هستي، هست در تو کي رسدنيست شو تا هستيت از پي رسد
کي رسد اثبات از عز بقاتا نگردي محو خواري فنا